...:::... داستان شیر و روباه ...:::...





...:::... داستان  کوتاه شیر و روباه  ...:::...


بخونید خیلی قشنگه



روزی شیری در دره ای خوابیده بود و یک لاشه گوسفند هم جلویش بود که نصف آن را خورده بود و نصف دیگرش مانده بود.

روباهی از دور داشت می آمد که از لاشه بخورد!

شیر خودش را به خواب زد و پیش خودش گفت حالا که من خوردم و سیر شدم بگذار او هم بیاید و بخورد!

روباه برای اینکه مطمئن بشود او خواب است یک روده برداشت و به دست و پای شیر بست!

آن وقت شروع کرد به خوردن

خوب که سیر شد رفت!

شیر خواست حرکت کند اما آفتاب گرم روده ها را خشک و محکم کرده بود و هر چه کردنتوانست حرکت کند!

گفت رفتم ثواب کنم کباب شدم و همانطور خوابید تا موشی از سوراخ در آمد و شروع کرد به پاره کردن روده و بند !

بند روده را پاره کرد و رفت داخل سوراخش

در این وقت شیر حرکت کرد که برود،یک شیر دیگر او را دید و گفت کجا میروی ؟

گفت می روم از این سرزمین دور شوم!

رفیق او پرسید چرا ؟

شیر گفت جائی که روباه بیاید دست مرا ببندد و موشی دست مرا باز کند دیگر این سرزمین ماندن ندارد!!!

 

...:::... از این کار ها نکنید ...:::...



پسره به دختری که تازه باهاش دوست شده بود میگه :

امروز وقت داری بیای خونمون ؟

دختره : مامانم نمیذاره ، با چه بهونه ای بیام ؟

پسره : بگو میخوام برم استخر . . .

دختره اومد خونه دوست پسرش

پسره : تو که اومدی استخر مثلا باید موهات خیس باشن

برو تو حموم موهاتو خیس کن!

وقتی دختره میره حموم ، پسره به دوستاش زنگ میزنه . . .

پسره و دوستاش یکی یکی میرن تو حموم به دختره تجاوز میکنن . . .

این آخری که رفت حموم ، نه 1ساعت نه 2 ساعت ، موند تو حموم . . .

دیدن این دیر کرد . . .

رفتن حموم که یهو دیدن دختره و پسره رگ دستشونو با هم زدند و گوشه حموم افتادن و روی

دیوار حموم نوشته :

نامردا خواهرم بود . . .
.

من و تو - www.manooto.tk


نکنید از این کارا دوست دختر شما خواهر یک بنده خداییه

شایدم اصلا برادر نداره تکه این اصلا مهم نیست

شاید دختره خره احمقه نمیفهمه چه آینده ای در انتظارشه ولی شما نکنید


   

این پست را در وبلاگتون حتما پست کنید 



...:::... کلک مردانه....:::....

...:::... کلک مردانه ...:::....



شخصی نقل میکرد که وقتی به شیراز رفته بودم و در خانه پیرزنی جهت اقامت وارد شدم ، ناگاه در فضای خانه دختر صاحبخانه را دیدم و یکدل نه که صد دل عاشق او شدم . نزد پیرزن رفته و شرح حال خودم را گفتم .
پیرزن گفت : این مطلب بسیار سهل و آسان است تو فقط تدارک عروسی را بگیر باقی کارها را من درست می کنم .
پس مبلغی پول از من گرفته و بعد از ساعتی جمعی از زنان و مردان را به خانه آورد ، پس ملائی به نزد من امده و من او را وکیل نمودم .
آنگاه صیغه عقد خوانده و دهان ها شیرین شد ، پس از ساعتی همه رفتند و من را که بیصبرانه منتظر ورود به حجله بودم را تنها گذاشتند .





ادامه نوشته

...:::... شوخی کوچولو....:::....

...:::... شوخی كوچولو ...:::....

نیمروزی بود آفتابی ، در یك روز سرد زمستانی … یخبندان شدید و منجمد كننده ، بیداد میكرد. جعدهای فرو لغزیده بر پیشانی نادنكا كه بازو به بازوی من داده بود و كرك بالای لبش از برف ریزه های سیمگون پوشیده شده بود. من و او بر تپه ی بلندی ایستاده بودیم. از زیر پایمان تا پای تپه ، تنده ی صاف و همواری گسترده شده بود كه بازتاب نور خورشید بر سطح آن ، طوری میدرخشید كه بر سطح آیینه ، كنار پایمان سورتمه ی كوچكی دیده میشد كه پوشش آن از ماهوت ارغوانی رنگ بود. رو كردم به نادیا و التماس كنان گفتم:

ــ نادژدا پترونا بیایید تا پایین تپه سر بخوریم! فقط یك دفعه! باور كنید هیچ آسیبی نمی بینیم.

اما نادنكا می ترسید. همه ی فضایی كه از نوك گالوشهای كوچك او شروع و به پای تپه ی پوشیده از یخ ختم میشد به نظرش می آمد كه مغاكی دهشتناك و بی انتها باشد. هر بار كه از بالای تپه به پای آن چشم میدوخت و هر بار پیشنهاد میكردم كه سوار سورتمه شود نفسش بند می آمد و قلبش از تپیدن باز می ایستاد. آخر چطور میشد دل به دریا بزند و خود را به درون ورطه پرت كند! لابد قالب تهی میكرد یا كارش به جنون میكشید. گفتم:






ادامه نوشته

...:::... ماجرای سه بیگانه....:::....

...:::... ماجرای سه بیگانه....:::....




یه شب سه نفر برای خوش گذرونی میرن بیرون ....

 و حسابی مشروب میخورن و مست میکنن ...

 فرداش وقتی بیدار میشن توی زندان بودن ...

در حالی که هیچی یادشون نمیومده اینو میفهمن که به اعدام روی صندلی الکتریکی محکوم شدن ....

نوبتِ نفر اول میشه که بشینه روی صندلی. وقتی میشینه میگه : من توی دانشگاه , رشته خداشناسی خوندم و به قدرت بی پایان خدا اعتقاد دارم .... میدونم که خدا نمیذاره آدم بیگناه مجازات بشه ....
کلید برق رو میزنن ... ولی هیچ اتفاقی نمیفته ....
به بی گناهیش ایمان میارن و آزادش میکنن ...
نفر دوم میشینه روی صندلی و میگه : من توی دانشگاه حقوق خوندم ....
به عدالت ایمان دارم و میدونم واسه آدم بی گناه اتفاقی نمیفته ...
کلید برق رو میزنن و هیچ اتفاقی نمیفته ...
به بی گناهی اون هم اعتقاد میارن و آزادش میکنن ....
نفر سوم میاد روی صندلی و میگه : من توی دانشگاه , رشته برق درس خوندم و به شما میگم که وقتی این دو تا کابل به هم وصل نباشن هیچ برقی وصل نمیشه به صندلی ....



...:::... زن باهوش ....:::....

...:::... داستان زن باهوش ...:::...




خانم جذابی با آقای ویلیام گلادستون سیاستمدار برجسته انگلیسی شام خورد. شب بعد در ضیافت شامی شرکت کرد و در کنار رقیب برجسته ی گلاداستون، بنجامین دیزرانیلی نشست.
ویلیام گلادستون و بنجامین دیزراییلی به ترتیب از حزب لیبرال و محافظه کار مهم‌ترین نخست وزیران دوره ویکتوریا بودند. جنگ واترلو از نبردهای معروف این دوره‌است.
گلادستون چنان با خانم رفتار کرد که تا مدت ها تحت تاثیر ویلیام قرار گرفته بود.
بعدها وقتی که نظر این خانم را در مورد این دو فرد پرسیدند پاسخ داد: بعد از نشست با آقای گلادستون مطمئن شدم که با حضور او باهوش ترین زن انگلستان هستم.








ادامه نوشته